شهرام

یادداشت‌های شهرام از روزمرگی، نظرات و شاید احساسات!

شهرام

یادداشت‌های شهرام از روزمرگی، نظرات و شاید احساسات!

غنی‌سازی در مقیاس صنعتی

امروز ساعت ۴ بعدازظهر مراسم جشن هسته‌ای در نطنز را مستقیم از شبکه یک تماشا می‌کردم. اکثر مقامات و مدیران سطح بالای مملکت بودند. اول مراسم وقتی تصنیفی در مورد حضرت علی‌(ع) پخش می‌شد، اشک در چشمان آقای رئیس جمهور جمع شد. من هم حسابی جوگیر شدم(!)

خبر خوشی که چند روز تلویزیون وعده‌اش را می‌داد، غنی‌سازی اورانیم در مقیاس هسته‌ای بود. البته خودم هم حدس می‌زدم؛ چون یادمه که قرار بود همچین خبری رو برای ۲۲ بهمن اعلام کنند که احتمالاً نتونسته بودند به اون تاریخ برسونند یا مثلاً صلاح نبوده. البته لذت یک پروژه به همین است که به تاریخ زمانبندی اون نرسه. بنابر همین اصل تقریباً تمام پروژه‌های نرم‌افزاری که من توش بودم فیض این لذت را تجربه کرده‌اند.

در بین مراسم یک فیلم کوتاه مستند پخش شد که به زبان ساده مراحل استخراج و آماده‌سازی اورانیوم تا زمانی که برای نیروگاه قابل استفاده باشد را توضیح می‌داد. نکته عجیب در این فیلم این بود که در قسمت‌هایی از آن صحنه‌هایی از تجهیزات، امکانات و اماکن مربوط به تاسیسات هسته‌ای نشان داده می‌شد که به نظر من پخش آنها از تلویزیون از لحاظ امنیتی مشکل‌دار است. هر چند که تجربه امنیتی بنده زیر صفر است اما مثلاً با دیدن گرافیک‌ها و تصاویر تصور کاملی از زیر زمینی بودن تاسیسات که قبلاً برام غیر قابل هضم بود، ایجاد شد.

در مراسم اعلام شد که تعداد ۲۰۰۰ عدد سانتریفوژ به بهره‌برداری رسیده‌است. اما از شنیده‌ها حاکی است که مثلاً برای بهره‌برداری صنعتی ۳۰۰۰ تا نیاز است و جایی دیگه صحبت از ۵۴۰۰۰ تاست. ( به تفاوت در تعداد دقت کنید!) دوستمون آقای معاون هم فرمودند صنعتی نه ۳۰۰۰ تا. حالا از دعوا سر تعداد آقایون سانتریفوژ که بگذریم امیدوارم هرچی که هست اونقدر اتفاق مهمی باشه که ارزش این همه جوگیر شدنم رو داشته باشه. جای امیدواری است و امیدوارم که بشه؛ شما چطور؟

 

کار جدید

در حال تغییر شرکت هستم. یعنی محل کارم. با قبلی‌ها خیلی آبم توی یک جوب(!) نمی‌رفت. البته مثلاً قراردادم تمام شده بود اما اصلاً دوست نداشتم که تمدیدش کنم و اینو به اونها هم فهموندم.

امروز رفتم یک جای دیگه برای صحبت کردن. یک شرکت نقلی. پدربزرگشون که همون مدیرعاملشون بود تازه سه سال از من کوچکتر بود. اصلاً این سابقه من به خوردشون نمی‌رفت و کلی سر این قضیه بحث کردیم. (منظورم مزایای سابقه بالاست=$)  فکر نمی‌کردم یک روزی سابقه بالا هم ممکن باشه باعث دردسر بشه.

یادم میاد یک زمونی که توی یک شرکت نیمه دولتی کار می‌کردم از سیستم کارشون و اینکه اصلاً کار نمی‌کردند و اینکه مثلاً تکنولوژی‌ عهد قاجار رو، توی کامپیوترهاشون استفاده می‌کردند شاکی بودم. و دست آخر هم دوام نیاوردم و زدم بیرون. همه چیز تغییر می‌کنه و از جمله آدم‌ها و دیدگاه‌هاشون. الان دیگه اینطوری نیستم. بلکه در به در دنبال یک جای دولتی نه حتی نیمه دولتی می‌گردم. اصلاً هم برام مهم نیست که کار بکنند یا نکنند. البته روحیه کاری من تضعیف نشده ولی همانطور که گفتم دیگه برام مهم نیست.

حداقل یک حاشیه امنیت شغلی ایجاد می‌شه تا اینکه آدم خودش بتونه پروژه‌های خودشو به خوبه بگیره و انجام بده. یا سر فرصت به سایر کارهای مورد علاقه‌اش بپردازه!  (این بحث حالا حالاها ادامه داره ...)

یک توچال کوچولو

با خودم گفتم صبح جمعه‌ای زود از خواب پاشم یک توچال نه خیلی کوچول برم که شدید نیازمندشم. اما همیشه کارها اون طوری پیش نمیره که انتظارشو داریم. داشتم می‌خوابیدم که یکی از دوستان قدیمی آنلاین شد و دردسرتون ندم تا ساعت ۴ صبح گل گفتیم و شنیدیم! خب نتیجه کار معلومه دیگه، زود پاشدنه شد ساعت ۸ و تا رسیدم توچال نزدیک ۹ بود. تقریباً لب به لب تو پارکینگ ۵۰۰ تومانی(!) جاپارک پیدا شد و راه‌پیمایی شروع...

قله توچال که بلندترین قله رشته کوه البرز مشرف به شهر تهران است، صاحب دوست‌داشتنی‌ترین مسیرهای کوه‌پیمایی نزدیک به تهران می‌باشد. البته صعود یک روزه به قله برای من خیلی زیاده و تصمیم داشتم تا ایستگاه پنج برم که با تغییر برنامه به جایی بین ایستگاه سه و پنج قناعت کردم.

هوا کاملاً آفتابی بود و حتی یک لکه ابر هم دیده نمی‌شد، حتی بالای قله. در ایستگاه اول کاملاً گرمای خورشید تابستانی و درخشندگی آن شدید بود. زمین تقریباً خشک. صعود از ‌جایی که تله‌کابین سوار می‌شوند تا ایستگاه بعدی تله‌کابین حدود یک ساعت طول کشید. اینجا جایی است که به ایستگاه سوم معروف است اما روی تابلوی سازمان نقشه‌بردای که در محل نصب شده‌بود نوشته بود، ایستگاه دوم. نکته جالب اینکه توی ایستگاه به صورت پراکنده برف وجود داشت و راه رو که ادامه می‌دادی مسیر کاملاً برفی می‌شد. با عمق حدود ۲۰ سانتیمتر. البته شدت آفتاب در حال شل کردن برف‌ها بود به طوری که بدون یخ‌شکن به راحتی می‌شد به مسیر ادامه داد...

سلام؟

من خیلی اهل معرفی کردن نیستم. یعنی فکر می‌کنم که بهتره یادداشت‌هامو اینجا بنویسم. به هر حال به شناسنامه وبلاگ می‌تونید مراجعه کنید.

وبلاگ‌هایی قبلاً داشتم؛ شخصی و گروهی، ولی دوست دارم اینجا مستقل از گذشته و فقط هر چی که دلم می‌خواد بنویسم. فکر کنم عموماً از روزمرگی و جاوا بنویسم ولی شاید گاهی هم که احساساتی هستم باعث سردرد خواننده وبلاگ بشم!

راستی یک زمون‌هایی خیلی حوصله طراحی وب و استفاده از ابزارهای مختلف و رنگارنگ برای سایت و وبلاگ داشتم. الان فقط دنبال راحتترین‌ها هستم. شاید انتخاب بلاگ اسکای به عنوان یک بلاگر فارسی و ایرانی به خاطر همین راحتی‌هاش باشه. البته بهم برخورد دیدم فقط یک قالب وبلاگ بیشتر نداره. امیدوارم در آینده تنوعشو بیشتر کنند. به تدریج به ظاهر سایت هم خواهم رسید و سعی می‌کنم. عکس هم در وبلاگ بگذارم.

ببینیم چی میشه.

زندگی

زندگی راه و رسمی است برای رسیدن. مقصد هدف نیست، هدف؛ فعالیت‌هاست و روزمرگی. که برای درک واقعیت آن عشق را به آن افزوده‌ایم. راه و رسمی است توام با عشق برای رسیدن. زیاد پیچیده نیست. به دور و بر خود نگاه کنید. دیگران زندگی می‌کنند. به همان سادگی. به همان کاملی با عشق.
سالهای سخت تحصیل در تنهایی. رقابت بر سر از خود کردن یک شغل. چانه زنی در خرید یک پیرهن. شاید شرکت در مجلس هفت یک عزیز رفته از میهن. حمله یک خاطره تلخ به قلب. شاید ذکری و خلوتی با خویشتن.
زندگی زیباست، قطره اشکی برای راه و رسم رسیدن با عشق. زندگی همین است.