روزها کوتاه شده. تاریکی زود هنگام طبیعت رو دوست ندارم. دیروز ساعت یک ربع به هفت عصر از شرکت در اومدم، دیدم همه جا حسابی تاریک شده. چند روز پیش تو این موقع هنوز آفتاب طلایی رنگ میدرخشید. دلم گرفت. طبیعت افتاده روی سرازیری تاریکی. تاریکی و تاریکی. هر روز کوتاهتر از دیروز.
روزها کوتاه شده. تاریکی زود هنگام طبیعت رو دوست ندارم. گر چه هوا و به خصوص آب و هوای پاییزی به شدت دو نفره است(!) و دلچسب. ببینم امسال چی میشه پارسال که حسابی پاییزگردی کردم، اما امسال با آسیب دیدگی پا و کارت سوخت و ... !
خب همه حتما تجربهاش رو داشتن دیگه. بعد از فشار یک ماهه برای یک امتحان یکهو آدم وا میره مثل ماست! تو مدتی که قبل از امتحان هستی و باید درس بخونی هر روز با خودت برنامهریزی میکنی و میگی که اگه این امتحانهرو بدم چه کارها که نمیکنم و از این قبیل صحبتها. اما پاتو که از سر جلسه میگذاری بیرون انگار یک آدم دیگهای میشی. خیلی جالبه حتی حال و حوصله وبلاگ نوشتن رو هم از دست میدی.
امیدوارم زودتر از این خمودگی ذهنی بیام بیرون. آخه خیلی کار دارم. (برای این کار حتما از ریکی کمک میگیرم) یک دموی اینترنتی باید تا اواسط هفته بنویسم. راستی که خیلی تنبل شدم. زورم میاد کاری رو که چند سال پیش به سه سوت انجام میدادم، تکرار کنم. راه انداختن یک دیتابیس ساده مثل هایپرسونیک که دیگه این حرفها رو نداره. با یک HttpClient که دنیای وب فارسی رو بریزه تو دیتابیس و بعد بفرسته رو پورت ... اینها همه واقعاً سه سوت کار داره. البته به شرطی که شهرام همون شهرام سابق باشه...!
راستی این tiny pic هم داره اذیت میکنه. شروع کرده عکسهای وبلاگ رو از اون اول حذف کردن. باید یک سرور دیگه برای upload کردن عکسهای وبلاگ انتخاب کنم. به هر حال فعلا عکس شهرام بدون کویر شده و بعضی از پستهای اولیه عکس ندارند. البته جای نگرانی نیست چون همه عکسهای Upload شده روی دستگاهم نسخه پشتیبان دارند.
سالها دل طلب جــــام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگــــــــــان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغــــــان بردم دوش کو به تایید نظر حل معمـــــــــــــــا میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح بـاده به دست واندر آن آینه صد گونه تماشــــــــا میکرد
گمشده من زودتر از لب دریا برگرده تهرووووون!!
ماراتن تموم شد. من دوباره اومدم! بالاخره مطالعه لذت بخش (!) ۳۲۰۰ صفحه کتاب به قصد امتحان دادن به پایان رسید. مطالعه از روزی ۱۲۰ صفحه شروع شد و این آخرها به ۲۵۰ صفحه در یک روز رسید! البته از آنجاییکه هدف اصلی رو خوندن مطالب در نظر گرفته بودم نه خود امتحان خیلی برام جالب بود که در این زمان کوتاه (یک ماه) این همه مطلب رو بتونم بخونم و یاد بگیرم؛ به لطف روشهای تندخوانی که واقعاً بهشون مدیون هستم و کاملاً تاثیر شگفتانگیزشون رو تجربه کردم. ( در آینده راجع به روشهای تندخوانی و منابع آن بیشتر خواهم نوشت.) تقریباً تمام مطالبش برای کارم مفیده. به خصوص که در شرکت بیشتر از کار فنی توقع قابلیتهای مدیریتی از من دارند.
نتیجه جالبی که احتمالاً بیشتر خوانندگان این کتابها به آن خواهند رسید، اینکه در حالت کلی کیفیت کتب تالیفی ایرانی در سطح بسیار پایینتری از کتب خارجی آن (امریکایی) قرار داشت. با آنکه در لیست مولفان آنها نام اساتید ایرانی دانشگاههای مختلف تهران به چشم میخورد اما بیش از ۹۰٪ حجم این کتابها جمعآوری ناهمگنی از سایر منابع خارجی است. (این موضوع صراحتاً در هر قسمت از کتابها عنوان شدهاست.) بگذریم از انشای گرهخورده و نا خوشایند بیشتر قسمتهای متون. البته کتابهای ترجمهای نیز از ضعف شدید ترجمه رنج میبردند که البته تقریباً در بازار کتاب ما این یکی دیگه طبیعی شده!
اما در این بین کتابی بود که واقعاً از مطالعهاش لذت بردم و چیز یاد گرفتم. "سازمان استراتژی محور" تالیف رابرت اس. کاپلان و دیوید پی. نورتون
یک راه حل مسلم برای نجات و کامیابی شرکتها و سازمانهایی که قصد رسیدن به اهداف تعیین شده خودشون دارند. البته کاملاً مشخص است که راه و روش ارائه شده در این کتاب (که البته بارها در صنایع و راهبردهای متفاوت سنجیده شده است) برای رسیدن به اهداف شخصی نیز برای یک انسان مفید خواهد بود. من خودم شخصاً قصد استفاده از راهکارهای ارائه شده در این کتاب در آینده زندگی خودم دارم!
راستی نسخه انگلیسیاش رو هم از اینترنت گرفتم که اگر چه به صورت PDF اسکن شده است ولی باز هم خیلی مفید به نظر میرسد...
مطالعه، مطالعه و باز هم مطالعه.
آنقدر این روزها سرم شلوغه که حتی چند روزی هم از شرکت مرخصی گرفتم! اون هم در زمانی که فشار کاری پروژه نیاز به اضافه کاری رو نشون میداد. اصلاً نمیدونم چرا همش من اینقدر سرم شلوغه. هیچ یادم نمییاد زمانی رو که سرم خلوت بوده و به اصطلاح وقت آزاد داشتم. (البته از این لحاظ خدا رو شکر میکنم!)
خوندن که چه عرض کنم، ... خونی (!) تند خونی، خیلی تند خونی، سوپر تندخونی و نهایتاً خیلی سوپر تند خونی... .
به همین علت تا یک هفته دیگه باز هم نیستم!
در یادداشتی خوندم که:
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است
1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند.
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیت اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند.
آدمهای معتبر و باشخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند.
شگفت انگیزترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
پینوشت: راستی ما در کدام گروه قرار گرفتهایم... ؟
زیاد جدی نگیرید !
"امروز صبح برخلاف همیشه زودتر از خواب بیدار شدم. چشمهام رو که باز کردم دیدم همسرم هنوز خوابه . یواشکی و مثل دزدها رفتم سر بالینش و از زیر متکاش ؛ کارت هوشمند آبش رو برداشتم . بعد از دستشویی با خیال راحت رفتم یه دوش بگیرم . آخـــــیـــش چه حالی میده , آدم با کارت آب یکی دیگه دوش بگیره بدون اینکه نگران تموم شدن سهمیه اش باشه .
وقتی برگشتم هنوز خواب بود. کارتش رو زیر سرش گذاشتم و لباسهام رو پوشیدم . موبایل ؛ عینک و کیف مخصوص کارتهام رو برداشتم و راهی محل کار شدم . با کارت هوشمند مخصوص ؛ قفل درب خانه را بازکردم و در را به آرامی بستم . درب ماشین نیازی به باز کردن نداشت چون امروز فقط ماشینهایی که صاحبانش یک چشم داشته باشند حق تردد دارند . خوب محله ما هم فقط یک دزد یک چشم داره که دیشب جلوی چشمهای (یک چشم ) خودم دستگیر شد و تا آزاد شدنش حداقل 12 ساعت طول میکشید. باسن مبارکم رو که روی صندلی گذاشتم توجهم به صدای غرغر فریبا خانوم جلب شد. گوشهامو تیز کردم دیدم داره با خودش میگه , آخه این کارت سهمیه بندی نون لواش دیگه چه صیغه ای است . من با این هفت تا لواش چجوری شکم گنده این مرتیکه رو پر کنم . بی خیال شدم و استارت زدم . نمیتونستم برای گرم شدن ماشین صبر کنم چون علاوه بر اتلاف سوخت , کنتور آلودگی هوا هم که به اگزوز ماشین وصله , بیخودی شماره مینداخت . به آرامی حرکت کردم . سر خیابون نگه داشتم که صدقه بدم . روی مانیتور صندوق صدقات نوشته بود " به علت قطع ارتباط با مرکز ؛ دستگاه قادر به انجام عملیات نمیباشد." . ناچار از طریق سرویس پیام خیلی خیلی کوتاه مبلغ 56 تومان و 65 دینار صدقه رو به سازمان مربوطه حواله کردم. حالا چرا 56 تومان و 65 دینار ؟ . اصل صدقه 50 تومان بعلاوه .3 درصد عوارض شهرداری ؛ 2 درصد عوارض افزایش متکدیان ؛ 3 درصد بیمه اجباری قبول شدن صدقه ؛ دو در هزار سهم عراق ؛ دو در هزار سهم افغانستان ؛ دو در هزار سهم پاکستان ؛ دو در هزار علی الحساب ذخیره برای سایر کشورهایی که هنوز از آنها ضربه نخورده ایم ؛ 4 درصد هزینه ارسال سرویس پیام کوتاه ؛ نیم درصد عوارض اشغال باند که روی هم میشود 56 تومان و 65 دینار . خلاصه پس از ارسال صدقه به راهم ادامه دادم . بعد از زدن کارت هوشمند ساعت زنی ؛ چشمم به آقای اکبری افتاد . دلم برایش سوخت... !!!"