برنامه مستند دانستنیها رو از شبکه ۵ تماشا میکنید؟ هر شب حدود ساعت ۲۲ پخش میشه. در آن به صورت ساده و سریع نحوه ساخت بعضی از مواد و وسایلی که در زندگی روزمره مورد استفاده قرار میگیرند، شرح و نمایش داده میشه. اگر از اوائل پخش آن بینندهاش بودید باید یادتون بیاد که این برنامه کانادایی که اسم اصلیاش "How It's Made" است، مجری شیک، خوشتیپ و پرانرژیای داشت که خودش را "مارک توکسبری" معرفی مینمود.
اگرچه در برنامه دوبله شده شبکه ۵ نامی از برنامه اصلی برده نمیشد با کمی تحقیق راجع آن اسم اصلی برنامه رو فهمیدم و دیدم به به چشمتون روز بد نبینه این آقا مارک عزیزمون که قهرمان شنای کرال پشت المپیک کانادا هم هست، یکی از همجنس بازهای معروف کاناداییه که برای خودش دفتر و دستکی داره و انجمن ورزشی ..یها رو راهاندازی کرده و خلاصه کلی هم برای ایدهها و نظرات خودش تبلیغ میکنه (به سایتش مراجعه کنید).
خیلی تعجب کردم که چطور دوستان عزیز قیچی به دست شبکه این نکته رو از قلم انداختند و ناخداگاه یاد بهانه آخرین تعطیلی روزنامه شرق خودمون افتاده به خاطر مصاحبه با یک خانم هم... باز. اگه قرار بود عدالت بین رسانهها رعایت بشه باید الان شبکه ۵ رو میبستند!!
خلاصه مدتی گذشت که شصت دوستان صدا و سیما با خبر شد و الان این برنامه آموزنده رو بدون مجری پخش میکنند. از مجریاش که بگذریم واقعاً برنامه مفید، جالب و آموزندهای است. راستی این برنامه رو شبکه ۴ سیما نیز با زبان و اسم اصلیاش پخش میکند...
کوه رفتن بعد از چهار ماه خیلی لذتبخشه! به خصوص که با تمریناتی که کردی تقریباً مطمئن باشی که به زانوی آسیبدیدهات فشار مخربی وارد نمیشه. حتی اگه این کوه یک توچال کوچولوی دیگه باشه.
از صبح هوا بارونی بود، اما یک فرجه داد به من! ساعت چهار بعد از ظهر رفتم. تا شش که دوباره برگشتم پایین خبری نبود. اما همینکه تو ماشین نشستم مثل سیل شروع شد. (شانس آوردم!) هر چند با تجهیزات کامل رفته بودم و آمادگی بارون رو هم داشتم.
هوا خیلی ملس=ملث=ملص بود. من هم که گام شمار بالا و به خصوص پایین میاومدم حسابی عرق کردم. تا حالا تجربه نکرده بودم که کوهپیمایی تو تاریکی و تنهایی میتونه اینقدر جالب و رمانتیک باشه. کلی به خودم و گذشته و حال فکر کردم. چشمامو بستم و (پست قبل) فکر کردم اگه الان ده سال قبل بود چه آرزوهایی برای خودم داشتم که الان تحقق پیدا کرده. اون زمون چه آیندهای رو برای امروز خودم میپسندیدم و اینکه چقدر موفق بودم و چقدر ناموفق. جالب بود. نهایتاً اینکه حالا برای ده سال بعد چه چیزهایی رو موفقیت میدونم و چه چیزهایی رو شکست. این خیلی مهمه که آدم بتونه اتفاقات آینده رو قبل از وقوع ارزشبندی کنه.
در این صورت میشه به هر عمل و رویداد امتیاز داد و جهت کلی حرکت رو تشخیص داد. اینکه به سوی پیشرفت حرکت میکنیم یا به سوی پسرفت. اینکه کارهای روزمرهمون صحیح انجام شدن یا اینکه باید نحوه حرکت رو تصحیح کرد.
تا حالا Disconnect شدین؟ منظورم از وب نیست! من الان Disconnect هستم. از وب نه. از خودم Disconnect شدم. بگذارید یک طور دیگه بگم. شده تا حالا در عین اینکه تو جامعه کار و زندگی میکنید، با افراد زیادی در طول روز سر و کار دارین، شاید حتی با خانوادهتون؛ تلویزیون تماشا میکنید، email چک میکنید، تلفن حرف میزنید و از این قبیل باز هم حس کنید Disconnect هستید؟ اگه اینطورید، حال منو درک میکنید!
فکر میکنم آدمی، ابعاد متفاوتی داره. شاید بگیم لایههای مختلف بهتر باشه. هر بعد یا لایه کمالات و هدفهای خاص خودش رو طلب میکنه. طرز فکرش یک طور خاصیه. یک دید خاصی داره. نیازاش فرق میکنه. مثل افراد مختلف تو جامعه خودمون. شما هم شدین مدیر اینها. باید مدیریتشون کنید. هماهنگشون کنید. براشون برنامهریزی کنین، هدایتشون کنید، بازخورد بگیرین و نهایتاً کنترل. اما صبر کنید، همیشه میگن مدیریت کار دومه! کار اول چیه؟ فرماندهی. یعنی چی؟ یعنی اول باید راه رو شناخت و هدف رو دید. بعد خوب کارها رو ردیف کرد (یعنی مدیریت کرد) تا به اون هدفها رسید. (چی شد!) خب حالا باز فرض کنید که شما نتونستین هدفهای دراز مدتون رو خوب تنظیم و تعیین کنید و حالا بعد از گذشت مدتها به این نتیجه میرسید که تناقض!
هر کدوم از این لایهها یک چیزی رو میخوان. کاملاً متناقض با هم. شما هم نمیتونین برآورده کنین. چون وقتی که وقتش بوده کاری نکردین یا نتونستین بکنین؛ حالا دیگه خیلی دیره. خب نتیجه چی میشه، اینکه هرکدومشون ساز خودشون رو میزنند و بعضیهاشون هم قهر میکنند و دیگه حتی نمیگویند که چی میخوان. بووووووووم!!! به این میگن Disconnect !!!
سلام، مدتی است که ننوشتم، چرا؟ همینطوری! بی دلیل. یعنی اصلاً نمیتونستم بنویسم. شاید بشه گفت نوشتن حسی است. خب حسش نبوده. نوشتن بعضی وقتها خیلی سخت میشه. مثلاً کی؟ مثلاً وقتی که چاپ مجله نزدیکه و قول مقاله دادی و تنبلی کردی و کار افتاده به شبهای آخر در اینچنین شرایطی نوشتن از نوشیدن جام شوکران نیز سختتر میشود!
امروز سرظهر رفتم نمایشگاه الکامپ + تلکامپ. امسال این دو تا رو با هم برگزار کردند. شد الکیکامپ! واقعاً هم که الکی است. خروجی چمران به سئول رو که بستن مجبور شدم برم از ورودی مرکز همایشهای صدا و سیما بیام تو پارکینگ جنوبی. جای شما خالی عجب ترافیکی باحالی بود. کارت خبرنگاری هم طبق معمول هزینههای ورودی رو رایگان کرد. اگه رفتین نمایشگاه گول نخورین؛ نقشههای اطلاعرسانی رو که میگیرین اگه از هر کدوم از نمایشگاه فوق باشه سالنهای اون یکی رو مشخص نکرده! سالنهای ۳۵ و ۳۸ و میلاد طبق معمول مرکز اصلی قسمت الکامپ بود و ردیف سالنهای ۴۱ تا ۴۴ مربوط به تلکامپ. البته دور حوض هم تعدادی سالن برای الکامپ در نظر گرفته شده بود.
غرفه مجله خودمون شیکتر از همیشه تدارک دیده شده بود. یکی از بچههای غرفهدار رو نشناختم، جناب رئیس هم بودند (ITالممالک). شماره جدید ماهنامه هم با طرح روی جلدی زیبا به نمایشگاه رسیده بود. غرفه بهمن هم مثل همیشه شلوغ بود و با روی خندان و شماره آخر مجلهاش و یک شکلات از من پذیرایی کرد.
غرفه بلاکاسکای هم نسبتاً مراجعهکننده خوبی داشت. چند دقیقهای اونجا پیش بچههای عزیز بلاگاسکایی نشستم. ایدههای داغ وبلاگنویسی به شدت در حال تبادل بود. (شاید هم برای همین باز دارم مینویسم!)
تقریباً از هر جایی که لپتاپ برای فروش گذاشته بودند، لیست قیمت گرفتم. اگه پروژه کوچیکه به خوبی انجام بشه و پولش برسه برای انجام پروژه بزرگه حتماً باید لپتاپ بگیرم، این دفعه دیگه راه فرار ندارم!
راستی یکدو تا از بچههای ... رو که باهاشون رفیق هستم تو یکی از سالنها دیدم. کلی با هم درد دل کردیم! البته به غرفهشون هم سر زدم. خیلی جالبه کار دنیا. به خصوص ما ایرانیها. [یک بکگراند تاریخی] یک زمانی یک گروهی (که حتی هنوز شرکتی هم ثبت نکردن) به سختی از پس هزینه یک آپارتمان درجه سه اجارهای بر مییان. حقوق کارمندانشون رو خط در میون میدن. بیمهشون نمیکنن و هزار تا فیلم و کلک دیگه برای باقی موندن. سربرگ شرکتی برای یکسری کارها، سربرگ دانشگاه برای یک سری کارهای دیگه. بعد؛ یکهوو .... میشه، با رانت و شانس و دو در بازی بیزنسشون یک جایی برنده میشه، پول کمکی دولتی رو میگیرن و از این قبیل. [پایان بکگراند] حالا ببین چه کردند.... همهشون لپتاپهای ست Vaio (انگار که لباسه)، کت شلوار مارکدار ایتالیایی، افادهها و ... (خداجوون من که فکر نکنم هیچوقت حکمت کارهای تو رو بفهمم!)
من با خودم فکر میکردم که درس خوندن خیلی وقت آدم رو میگیره، غافل از اینکه کار به تنهایی به اندازه چندتا درس خوندن وقت گیر هست. حدود کمتر از یک ماهه که درگیر پروژه یکی از دوستانم شدم. یک پروژه مخابراتی خیلی کوچک که اصلاً فکر نمیکردم این همه از من وقت بگیره. پنجشنبه جمعه هفته پیش، به شدت درگیر کار بودم، از لحاظ کاری در تنگنا بودم و یک مقاله و یادداشت هم باید برای مجله مینوشتم! آنقدر از لحاظ روحی تحت فشار بودم که یک احساس جهنمی بهم دست داده بود!
داشت کار به اونجاها میکشید که از گرفتن پروژه دوستم و قبول نوشتن مقالهها پشیمان بشم. خلاصه وقتی دیدم که دیگه از خودم کاری ساخته نیست، از خدا کمک گرفتم. شما تا حالا شده مستقیماً برای کارهای روزمره از خدا کمک بگیرید. با تمام وجودم از خدا کمک خواستم و دوباره کارها رو برنامهریزی کردم. برای موفقیت کارها انرژی فرستادم.
نتیجه بسیار شگفتانگیزی رخ داد که البته انتظار هم میرفت. خدا هیچ وقت بندهها شو تنها نمیگذاره. گرهها باز شدند، و گیرها به روانی آب روان به جریان افتادند. الان مراحل آخر پروژه را انجام میدم. البته سختی کار کم نشد و نمیشه، کار همیشه سختی خودشو داره اما مهم اینه که آدم با تخصص و پشتکار و توکل بتونه به مشکلات غلبه کنه.
خلاصه از یاد خدا هرگز غافل نشیم... .
روزها کوتاه شده. تاریکی زود هنگام طبیعت رو دوست ندارم. دیروز ساعت یک ربع به هفت عصر از شرکت در اومدم، دیدم همه جا حسابی تاریک شده. چند روز پیش تو این موقع هنوز آفتاب طلایی رنگ میدرخشید. دلم گرفت. طبیعت افتاده روی سرازیری تاریکی. تاریکی و تاریکی. هر روز کوتاهتر از دیروز.
روزها کوتاه شده. تاریکی زود هنگام طبیعت رو دوست ندارم. گر چه هوا و به خصوص آب و هوای پاییزی به شدت دو نفره است(!) و دلچسب. ببینم امسال چی میشه پارسال که حسابی پاییزگردی کردم، اما امسال با آسیب دیدگی پا و کارت سوخت و ... !